بازدید امروز : 42
بازدید دیروز : 10
دلم ،برخاستنی به نگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سر ِفریاد. دلم غاری
میخواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد .می خواهم چشم بر هم بگذارم و
ندانم که آفتاب کی بر می آید و کی فرو میشود...و ندانم که کدامین قرن از پی کدام
قرن می گذرد.
و کاش چشم که باز می کردم ،دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود .
من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام ،به هزاران غار پناه برده ام و هزاران
بار به خواب رفته ام ،اما هر جا که رفته ام ،دقیانوسی نیز با من بوده است .
من خوابیده ام و او بیدار مانده است.دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار
من نمی آید.من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نفس می کشد و با چشم
های من به نظاره می نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه
زده است و آن سواران که از پی من می آیند ،نه در راهها که در رگهای من می دوند.
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس ،گریختن از من است و شورش بر او،شوریدن بر
خودم ...!
نه ،ای خدای خوابهای معرفت و غارهای تنهایی ،من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر
به خواب .که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید.
فردا،فردا مصاف من است و دقیانوسم .بی زره و بی شمشیر و بی کلاه،تن به تن و
رویارو ؛زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوس خود .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک