بازدید امروز : 69
بازدید دیروز : 10
خداوندا !
مرا از من رها کن که هیچ کس به اندازه ی " من " مرا اذیت نکرد...
حکایت این دانشگاه ها هم عجب حکایت عجیبی ست!
آدم در کار بعضی از این ها می ماند و دلش می سوزد برای بعضی از دانشجو های در مانده ، از جمله خواهر بد شانس بنده !
بخاطر اجلاس سران غیر متعهد ها تاریخ امتحانات ترم تابستان دانشگاه خواهرم عقب افتاد . خواهر بیچاره بنده هم که تاریخ عروسیش را با این امتحانات همانگ کرده بود کلی حالش گرفته
شد چون دو تا از امتحاناتش دقیقا افتاد صبح همان روز عروسی !!!
ناراحت و گرفته رفت سراغ سایت که حذف و اضافه کند گفتند فقط می شود حذف کرد و پولش هم فی سبیل الله می رود در جیب دانشگاه و بر نمی گردد ! ( به این می گویند پول زور گرفتن به سبک دانشگاهی ! )
در قسمت نظرات خیلی ها اعتراض کرده بودند،طفلی ها مثل خواهرم بد جور ضد حال خورده بودند ، یکی عروسی داشت ،دیگری مسافرت و یکی دیگر هم مهمانی...
خلاصه کلی حالشان گرفته شده بود ، یا مجبور بودن از پولشان بگذرند که با این وضع گرانی پول کمی هم نبود یا از مراسمی که چند وقتی بود برایش برنامه ریزی کرده بودند.
نمی دانم دعای این بیچاره ها مستجاب شد یا آه شان کسی را گرفت که قانون کمی عوض شد ! گفتند پول را به جیبتان ( یعنی به حسابتان ) بر می گردانیم! خواهر منم با خوشحالی رفت
دانشگاه که حسابش را درست کند ولی گفتند متاسفانه چون اواخر ترم قبل (چند روز قبل امتحانات!) شهریه زیاد شده و شما هم که زودتر شهریه را پرداخت کرده بودید و از این تغییر خبر
نداشتید بدهکار شدید ما هم مبلغ بدهکاری (که پول زیادی هم نبود! ) از حساب ترم تابستان شما برداشت کردیم و سایت شما دیگر بسته شده!!حالا یا میتوانید امتحان بدهید و بقیه پول را
هم بدهید و یا بیخیال امتحان و پول بشوید!!
این جوریش را دیگر ندیده بودیم!!
چقدر جالب است که دانشگاه از 500 تومان ناقابل حق خودش نمی گذرد و به زور از حلقوم این جماعت دانشجو می کشد بیرون!
خواهر در مانده ما هم از بین دو راه ( پول مفت دادن به دانشگاه یا امتحان دادن ) به ناچار امتحان دادن را انتخاب کرد.حالا باید تمام سعی خودش را بکند که سریع امتحان بدهد و به مراسمش
برسد وگرنه ما باید در مجلس عروسی به جای اینکه بگوییم عروس رفته گل بچیند باید بگوییم عروس رفته امتحان بچیند! نه ببخشید امتحان بدهد!!
راستی تکلیف این پول های یا مفتی که به جیب دانشگاه می رود چه می شود ؟!!!
چند روزی بود که دلم تمنای باران داشت...امروز اما بیشتر...
بد جور هوای نمناک وبارانی به سرم زده بود.
رفتم سراغ رایانه ام و به عکسهایی که از باران داشتم نگاه کردم
با خدای خودم نجوا کردم و با همان حال دل گرفتگی بارش این رحمت قشنگش را تمنا کردم ،
همان لحظه یاد خاطره ای افتادم از ناشکری بعضی از این زمینی ها ...
یک روز قشنگ بارانی ، محو لطافت باران در خیابان قدم میزدم که پیرمردی غر غر زنان از کنارم رد شد ، بد وبیراه میگفت به آسمان و باران !!!
کلماتی ناشایست به این رحمت الهی!!! خدایا نا شکری تا چه حد ؟!!!
مگر نه اینکه یکی از مواقع استجابت دعا ، همین وقت بارش باران است...
نا خود آگاه دلم ابری شد و گوشه ی چشمم بارانی ...خدایا این همه ناشکری ما زمینی ها را ببخش.
شب برای کاری رفتم حیاط که دیدم قطره ای از آسمان دستم را لمس کرد ! فکر کردم خیالاتی شدم ولی قطره های بعدی هم...!
از خوشحالی داشتم پر در می آوردم ... همان لحظه از ته دلم گفتم :
" خدای مهربونم شکرت "
خدا بیشتر از آنچه می گویند مهربان است.
باران ، آب بازی خدا با فرشته هاست.
تا حالا شده یکی کنارتون باشه و دلتون برای اون تنگ بشه ؟
در تمام لحظات همراه شما باشه و یکهو فکر کنین چقدر دلتون میخواد
بشینین و با اون درد دل کنین؟...
امروز دلم این طوری برای خدا تنگ شده ...
به امید لایق شدن دلهامون...
دلم ،برخاستنی به نگاه می خواهد و گریختنی گرامی از سر ِفریاد. دلم غاری
میخواهد و خوابی سیصد ساله و یارانی جوانمرد .می خواهم چشم بر هم بگذارم و
ندانم که آفتاب کی بر می آید و کی فرو میشود...و ندانم که کدامین قرن از پی کدام
قرن می گذرد.
و کاش چشم که باز می کردم ،دقیانوسی دیگر نبود و سکه ها از رونق افتاده بود .
من آدمی هزار ساله ام که هزاران بار گریخته ام ،به هزاران غار پناه برده ام و هزاران
بار به خواب رفته ام ،اما هر جا که رفته ام ،دقیانوسی نیز با من بوده است .
من خوابیده ام و او بیدار مانده است.دیگر اما گریختن و غار و خواب سیصد ساله به کار
من نمی آید.من کجا بگریزم از دقیانوسی که در پیراهن من نفس می کشد و با چشم
های من به نظاره می نشیند و چه بگویم از او که نه بر تخت خود که بر قلب من تکیه
زده است و آن سواران که از پی من می آیند ،نه در راهها که در رگهای من می دوند.
چه بگویم که گریختن از این دقیانوس ،گریختن از من است و شورش بر او،شوریدن بر
خودم ...!
نه ،ای خدای خوابهای معرفت و غارهای تنهایی ،من دیگر به غار نخواهم رفت و دیگر
به خواب .که این دقیانوس که منم با هیچ خوابی به بیداری نخواهد رسید.
فردا،فردا مصاف من است و دقیانوسم .بی زره و بی شمشیر و بی کلاه،تن به تن و
رویارو ؛زیرا که زندگی نبرد آدمی است و دقیانوس خود .
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
لینک دوستان
فهرست موضوعی یادداشت ها
اشتراک